نیکو

عنوان را خوردم.

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۳ ق.ظ

احساس می کنم خودم را ریخته ام روی دایره. و البته این کار را واقعا کرده ام. این حس بدی بهم می دهد. و البته انگار تنها راه زنده ماندن من است. من قبلا یک بار خودم را ریخته ام روی دایره. وقتی می گویم ریخته ام، یعنی همه چیز را ریخته ام. یعنی من شده ام خود دایره. شده ام خود آن کسی که مقابل دایره نشسته بود. تا انقدر. و بعدها ترک شدم. توسط همان کسی که پیش دایره نشسته بود. این بدترین ترک شدن زندگی ام بود چون فکر می کردم هزینه ی آن همه یکی شدنم با دایره و با آدم مقابلم، ماندن در تمام زندگی ست. بچه بودم من. بزرگتر شده بودم و فکر می کردم بزرگتر شده ام و واقعا هم شده بودم، اما هنوز بچه بودم. هنوز بچه بودم که توانستم خیال خام و سپید «ماندن در تمام زندگی» را دوباره در تاریکی های جنگل زندگی پیدا کنم و باهاش دست و پنجه نرم کنم. باهاش زندگی ام را سر کنم. من، همه ی خودم را ریختم را روی دایره و هیچ تکه ای از دوست داشتنم را پیش خودم نگه نداشتم و هیچ عمقی از من نبود که نگاهی نخورده باشد و بعد، ترک شدم. این ضربه بود. شوک بود. بهت بود. ترس بود. از آن بهت هایی که چشم هایت سرخ می شود اما حتی به سختی گریه ات می گیرد. بعد به طور غریزی دیدم تنها راهی که باز هم زنده نگهم می دارد این است که  متوقف نشوم و به کارم ادامه دهم. که همچنان خودم را بریزم روی دایره. که متوقف نشوم. که حالا اگر برای کسی که می خواستم نمی توانستم باشم، برای همه باشم... می خواستم معنای او را از کله ام بیرون کنم. می خواستم آن معنای قشنگ، آن تک بودن و یگانگی دست نیافتنی، آن خیال خام و سپید ماندن در تمام زندگی را به لجن بکشم. من خودم بودم که به لجن کشیده می شدم. مگر چی توی دست هام بود؟ چی داشتم جز خودم؟ آدم چی دارد برای خودش جز حرف ها و حس ها و خاطرات و زخم ها و دغدغه ها و رویاها و تصاویر و گذشته اش؟ با هرچه که دم دستم بود باید سعی می کردم خودم را نجات بدهم و نجات در آن همه بی معنایی بود و پوزخندزدن به همه ی آنچه پیش از این بهش تکیه کرده بودم.

نجاتی در کار بود؟ البته که نه. نجات از چی؟ از درد بی اندازه ی آن ترک شدن؟ از یادآوری بدترین زخم زندگی ام؟ از این ها که هیچ وقت گریزی نیست. نجات یک توهم است که آدم ها کلمه اش را ساخته اند تا گاهی با آن بتوانند نفس بکشند. واگرنه معنای دیگری ندارد. نجاتی در کار نبود و من، خودم را برای خودم از دست دادم و بعد، بدون اینکه زخم هایم اندکی التیام یافته باشند، برگشتم توی لاک خودم.

حالا کسی دیگر را دارم. چون آدم ها تمام می شوند همیشه و آدم های دیگری می آیند جایشان. و البته نه به این سادگی که شما این جمله را خواندید. به یک سختی که حتی تصورش را هم نمی توانید بکنید تا وقتی تجربه اش کنید. حتی آن موقع هم شاید نفهمید. حالا کسی دیگر را دارم که در قلبم جا کرده و دوستش دارم. که ذره ذره دارم خودم را برایش افشا می کنم و این، هم مرا ترسانده و هم مرا به او متصل کرده و این اتصال، کمابیش نجاتم داده است. به زندگی برم گردانده است و کاری کرده است که دوباره بتوانم به چیزهای خوب فکر کنم. که بتوانم احساسات خوبی را تجربه کنم و بفهمم این ها چیزی نیست که توی زندگی تمام شوند. فقط می آیند و می روند و تو باید سعی کنی این گه بودن را بپذیری. همین گه بودنی که «می آیند و می روند.» آن وقت می توانی زنده بمانی. حالا بچه ام هنوز اما از آن وقت هام بزرگتر شده ام و می دانم که چیزی به اسم ماندن در تمام زندگی، وجود ندارد. می دانستم آن وقت ها هم البته و فکر می کردم که استثنا دارد. فکر می کردم که این دنیا به اندازه ی یک استثنا به من فرصت می دهد. من از همه ی مهربانی نداشته ی دنیا، همان یک استثنا را می خواستم. اما زد توی دهنم و پرتم کرد کنار. حالا می دانم که ندارد. می دانم که اینجا از اینجور خبرها نیست. می دانم که هرگز نمی توانی کسی را برای همیشه پیش خودت نگه داری. نمی توانی برای همیشه کسی را دوست بداری. یا لااقل مثل روز اول دوستش بداری. غیر از دنیا، قلب هایمان هم با ما خوب تا نمی کنند. شاید چون باهاشان خوب تا نمی کنیم. نمی دانم.

آه از این دم سردی ها...*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۳۱
majid majidi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی