نیکو

سرم درد...تهم درد...تهوع ...بدن درد...

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۳۷ ق.ظ

امروز ب معنای واقعی کلمه رگ وسواسیم زد بالا و اونچه ک نباید میشد شد.

از اتاق وسطی شروع کردم.ساعت12 نون پنیرخوردم و بعداز نماز دست ب کار شدم.هدفم سروسامو گرفتن اوضاع لباسام بود ولی تو مو میبنیی و من پیچش مو...فقط اون اهنگی اویزی توی کمد دوباری میخواست دماغمو خورد کنه ک نتونست.دستام ...پاهام...تمام بدنم...درد دارن. دیگه مثل سابق توانایی ب جور کشیدن این همه بارسنگین زندگی رو ندارم و زیرش خیلی سریع خورد میشم.اتاق ک تموم شد افقی شدم.یکم نوشتم خوندم حالم جا اومد.پاشدم با جارو دستی ازاین کیش کیشیا تمام اتاقو هی خش خش خش جارو زدم. چون کیسه ی جاروبرقی تو جابجایی گورب گور شده و م هم توانایی پیداکردنشو نداره!آخه یکی نیست بهش بگه توک میدونی جابجابشیم همه چی پخش میشه این نکبت چرا دراوردی از داخلش مصیبت؟

بهر حال اتاق از اونچه ک لایقش نبود بهترشد.و دیگه امیدوارم امشبه رو خونه رقصش نگیره و تکون نده. همه چی ظاهرا تا جایی که دستم میرفت درست کردم. نه بیشتر. بیشترش باید خدا از دوباره تو روحم تجلی میکرد و خلقم میکرد تا دووم بیارم و ازونطرف ی چندسالی همه رو میفرستاد ی بلاد دیگه ای تا من سرفرصت برسم به همه گوه خوردنی.

دم غروب ن و م رفتن بیرون و بهترین فرصت شد برای فاز دوم اتک. و* خونه بود اما دریغ دریغ از جا ب جایی ی پوست پیازی...دریغ ک اصلا احساس کرده باشه یا حتی فکرکنم توی مغز پوکش جاشده ک باید بریزه بپاشه بخوره بچرخه و بقیه وظیفه شونه تا جم کنن.

نگم ک این خونه از کی رنگ تمیزی به خودش ندیده . من نمیگم. کسی هم نپرسه. ب هرحال بعداز گذروندن ایام گوهم امروز دیگه دلیلی واسه کمربریدگی نبود. انگشت پام هم تاول انداخت سابیدمش و داره پوست میاد روش. به هرحال ، حال پذیرایی رو از اونچه که لیاقتش بودهم بیشتر بهش رسیدم تا جاییکه از شدت ضعف شدید تهوعم میگرفت ولی دست از کار نکشیدم.اونقد برداشتم و گذاشتم و نشستم و بلندشدم ک از حالت آدمی خارج شدم.بعدشم تمامش رو با همون جاروی آخرین سیستمم جارو زدم.

اینقد باهمین تغییرای کوچیک ولی مثمربه ثمر همه چی تغییر کرد ک هی میخاستم کیف کنم هی خستگی زور ب دلم میورد.میخاستم شام رو درست کنم ک اومدن. ب اومد و اولین چیزی ک گفت این بود ک از چیزا کلی گرفتی بیرون ؟؟؟! و چشمای از هدقه زده بیرونه من! گفتم مگه چیزی باید میریختم بیرون ...بدبختا دلم براشون میسوزه. خلاصه همه کفشون برید.

کاربزرگی کردم اما حالم بده ...اما بدنم لرز داره خستس بهم فشار اومده. امشب همه جای تمیز خوابیدن راحت خوابیدن دورشون شلوغ نیست کثیف نیست اما من تاالان که 4صبحه بیدارم و حالم بده.چیزی فراتر از خستگیم ولی راضیم. چون واقعا خودم داشت حالم از این جمعه بازار بهم میخورد. این خونه حالاحالاها کار داره و من مطمئنم روزی ک اینجا درست و حسابی بشه من اون روز توی گور خوابیدم. از بس سخته. از بس که تنهام. از بس ک با استرس کار کردم و هرلحظه میترسیدم پامو روی خط قرمزای م* گذاشته باشم و دودمانمو ب باد بده. اما خداروشکر چیزی نگفت. احساس میکنم دیگ هرگز نخواهد تونست زندگیشو سامون بده و فکراینکه تا قیامت باید همینجور بگذرونن میترسونتم. چون من فکرمستقل شدنم. و این مدتی هم ک هستم دلم میخاد دست خالی کنارنرم. مغازه خیلی زود پا میگیره و احتمال زیاد بعضی از شبا یا همه شبارو اونجا بمونیم. یعنی عشق واقعی همینه. همین ک هنوز یک ماه نشده برگشتم ب اونجا. شاید خونم رو از دست دادم اما همینجاهم خداروشکر ک بدست اومد بعداز همه ی جنگ هاش .درست مثل همون سالی ک برای خریدن خونه چقد خون دل خوردم تا شد.ایندفعه هم همینطور. یک ماه گذشت و هنوز کاف برنگشته بهم.هنوز داره میره. دارم کم میارم. خیلی زیاد. ی شبی از همین شبااز دلتنگی زیاد صبح چشمام باز نمیشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۳۱
majid majidi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی