نیکو

۴۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

این روزا هر لحظه از خودم سوال می‌کنم چطوری دلش اومد ؟

اصلا به من فکر کردی موقعی که داشتی خودتو قاطی این کار میکردی ؟

مهم نیست که قدمی برداشته باشی یا نه ... اصلا همین اندازه که از این ماجرا اطلاع داشتی خودش یعنی بی مسئولیتیت در قبال من ...

کاش می‌شد تمام این مدت رو به خواب برم تا لحظه ی دیدن دوباره ات ...

این روزها من مانده ام و تلخی جام زهری که قابل مقایسه با هیچ دردی نیست :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۸
majid majidi

از هرچی ماشین نقره ایی هست بیزار شدم 

میدونی چه قدر بده که هر بار یه ماشین نقره ایی رو از توی اینه ببینی و قلبت به تپش بیوفته و فکر کنی ای وای خدای من خودشه ...

با هر ماشین نقره ایی رنگی که کمی به ماشینت شباهت داشته باشه قلبم شروع میکنه به تند تپیدن ...

میشه یه روز چشمم رو باز کنم اومده باشی ؟ میشه خدا بغض های منو ببینه ؟

خدایا ؟ تا حالا چشم انتظار بودی ؟ میدونی اصلا چه دردی داره ؟ خدا ؟ کسی رو داری که برات عزیزترین باشه ؟؟ میخوام به جون همون قسم بدم بهت ، زود زود زود برش گردون 

هوای اینجا بدون اون خیلی سنگینه ... نفس کشیدن سخته 

آهای اونی که به این روز انداختی منو ، بدون نبودنت ،ندیدنت خیلی درد داره ... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۸
majid majidi

بابت  بیماریم خیلی نگرانم 

باید زندگیمو خودم بسازم دلم نمیخواد بابت بیماریم سرخورده بشم

بالاخره این دوست و رفیق و همراه منه . درسته تا حدودی خاموش شده ولی عین اتیش زیر خاکستره ممکنه برگرده 

دلم میخواد انقدر تو زندگیم پیشرفت کنم و مستقل باشم که خیالم بابت داشتن بیماریم راحت باشه . اون رفیق خوبی نیست گاهی میزنه منو داغون میکنه اما من میتونم رفیق خوبی براش باشم و کمکش کنم برنگرده

باید کاری بکنم . تلاش کنم . درس بخونم . مستقل بشم . قوی تر بشم .

دلم نمیخواد مثل مادرم باشم هر چند مادرم شانس داشت چون پدرم کنارش بود ولی من دوست ندارم منتظر شانس بمونم دوست دارم خودم زندگیه خودمو بسازم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۶
majid majidi

قبلاً می نوشتم: "به نام خدا و سلام" بعدها خوندم که سلام نام خداست پس می نوشتم: "به نام سلام" که هم نام خدا رو گفته باشم هم سلامی کرده باشم. الآن چی بنویسم؟

یا جبّار؟ یا قهّار؟ شاید هم یا غفّار! نه تو رو خدا بیا جلوتر. حتماً میخوای بنویسی: سریع الرضا. اوهوم؟ یعنی واقعاً تو روحت. واقعاً میگم ها. تو دیگه خیلی...

به نام خدا

کم پیش میاد اول عنوان رو بنویسم بعد متن رو تایپ کنم، بدبختیِ همینطوری و الکی نوشتن همینه دیگه، نمی دونی می خوای چی بگی؟ اصلاً چرا بگی؟ به کی بگی؟ فقط می دونی باید بنویسی. چون هیچ کار دیگه ای بلد نیستی.

بگو او تنهاست. روزی چند بار؟ برا چی؟ عجب! یا جایی گفته میشه: ای رفیقِ بی رفیق (یا رفیقَ من لا رفیقَ له)؛ این دیگه یعنی چی؟ استفهامم انکاریه خودم هم نمیدونم واقعاً؟ امان از آبریزش بینی و امان از گردن درد ناشی از بالا نگه داشتن سر روبروی مانیتور در حالت درازکش و امان از این دو کیلو کشک خیلی شوری که تموم شدنی نیست.

ببار ای بارون ببار ، بر دلم گریه کن خون ببار ؛ بر شب تیره چون زلف یار ، بهر لیلی چو مجنون ببار، ای بارون.

بعضی آدم ها ذاتن غمگینن، یا چطور بگم شاد بودن بلد نیستن، اگه لختی هم (لَخت منظورمه یعنی لحظه نه لُخت یعنی برهنه) شادند به نظر دیگران، همونم ادا در میارن یا یه تنوع و استراحته برای شروع راند بعدیِ غمگین بودنشون. و امون از اون وقتایی که کسی از دلیل بدخلقی، ناراحتی، بدقلقی و مزخرف بودنت بپرسه؛ اون وقته که راست و دروغ به همه چی ربطش میدی تا برچسب نخوری. چرا رُک و راست نگیم من همینم؟

من جواب بدم؟

نه!

پس چرا می پرسی؟

برا کلاسِ کار، برا اینکه یه کم طولِ مطلب بیشتر شه، نمی دونم واقعاً! حالا اگه بلدی بگو.

چون اگه بگی همینم همین انگشت شمار آدم ها و موجودات و مخلوقات هم تحملت نمی کنند. چون می ترسی. چون مقبولیت می خوای. چون محبوبیت می خوای. چون تمجید می خوای و تائید مردم. چون آسته بری آسته بیای ارضا نمیشی. چون تو توهمات خودت فکر میکنی خیلی تاپّی ولی شُرت هم نیستی داداش.

اغراق نکردی؟

خیلی هم برات باکلاس نوشتم. اصلاً همین مدل نوشتن ها باعث شده مردم فکر کنند تو مثلا خیلی مالی ولی اصلاً به خودت نمی گیری و خیلی خوبی و اهل مراقبه ای و فلان.

تو روحت، که خیلی بی رحمی. خدافظ

قبلاً دو سه بار نوشتم که (قبلاً منظورم بین سال های 2010 تا امروزه، چه باکلاس به میلادی کار میکنم) قبلاً هم گفتم گاهی دلم می خواد خدا .... بگذریم بیانات یا عرائضم داره نشون میده مازوخیسم یا چیه اون خود آزاری، اونجوری ام. بذار سرچ کنم. آره همین مازوخیسمه. نیفتی توش.

من چِمِه خدا؟ چند سال وقت می خواد آدم برای اینکه بفهمه داره چیکار میکنه؟ من هنوز نمی دونم. واقعاً زندگیِ من داره خودش میره جلو. یعنی من اگه یک ماه منجمد بشم و بعد یخم وا شه در جا نموندم و رفتم جلوتر از اون جایی که بودم، حداقل از لحاظ دنیا. چی شده؟ دارم کجا میرم؟ فازِ زکجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود برنداشتم خداییش، فقط هَنگم.

دغدغه اصلیم چیه الآن؟ من کی ام اصلاً؟ به خودت قسم خودمو نمیشناسم. دروغ گفتم، میشناسم. ولی از اینی که میشناسم بدم میاد. من فکر می کردم یه چی دیگه ام. دارم می میرم و دق می کنم از اینی که هستم. اینو کی ساخته؟ کارِ توهه خدا؟ تربیت خانوادمه؟ خودم؟ محیط زندگیم؟ فازِ پدر مادر ما متهمیم رو برنداشتم عزیزجان، فقط روبرو شدن با خود واقعیم داره حالمو بد می کنه، عزیز، داره عُقَّم می گیره از خودِ واقعیم. اون خودی که فقط خودم می دونم چیه، اون اصلم. اون خودم که وقتی ول کنم خودمو و نقاب نزنم و ادا در نیارم، اون میشم. نکنه گرگینه ای؟ :)) مرض. فازم جدیه بافهم. اشکم دراومده اونوقت تو داری چِرت میگی؟ برو بابا.

یه شعر دارن یکی از این خواننده ها که غمگین میخونن، حبیب یا سیاوش فک کنم که میگه اول صبح که پامیشیم نقاب می زنیم. بذار سرچ کنم.... سیاوش قمیشی بوده گویا. الان دانلودش می کنم ببینم چی میگه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۶
majid majidi

نمی‌دانم چرا دقیقاً همان لحظه‌ای که گمان می‌برم فراموشت کرده‌ام

ناگاه ظاهر می‌شوی

چنگی بر خاطرات رفته می‌افکنی و جای آن برصورت من نقش می‌بندد

نمی‌دانم چه میخواهی

تنها میدانم که هنوز فراموش‌ات نکرده‌ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۵
majid majidi

امشب خوابم‌نمیبره

به تو فکر میکنم ... الان خوابی

به اینکه دوباره دارمت

دلم برای نگاه های اون‌ شبت توی تماس تنگ شد

درست میشه⚘

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۲
majid majidi

خب من مطمئن نیستم برای بقیه هم این طور هست یا نه اما برای من روز ها فرقی با هم ندارند.

 یعنی این طوریه که شنبه می شه یکشنبه، یکشنبه می شه دوشنبه و البته کی می دونه آیا هر روز دوشنبه هست یا نه؟ همون طور که خوزه آئورلیانو در دوشنبه گیر کرده بود و هیچ چیزی نبود تا سه شنبه و چهارشنبه و حتی پنجشنبه را از دوشنبه متمایز سازد . همین طور زمان میگذره و سال عوض میشه. نود و هشت،  نود و هفت، نود وشش .. البته که برعکس میاد بالا یعنی میشه ۹۶ و ۹۷ و بعد ۹۸ البته شاید یه روزی اون فرضیه استیفن هاوکینگ که اثبات نشد ، واقعی از آب در بیاد و جهانی که در حال انبساط و بزرگ شدنه ، کم کم متراکم بشه و نود و هشت شه نود و هفت و هی همین طور بریم عقب تر و همه جوون تر بشیم و بسته مارشمالو باز پر بشه و اون قدر عقب بریم که دوباره اسپرم بشیم و دایناسورا دوباره حکمرانی کنند. شاید هم فقط جهان هی کوچک تر وکوچک تر بشه و ما همین طور تو روی هم پیرتر و پیرتر بشیم و دایناسورا برنگردن و آخرش همه سیاره ها و ستاره بشن همون نقطه ای که بودن؛ از ما هم هیچی نمونه. 

بی خیال، این چیزی نیست که من بخوام راجبش حرف بزنم؛ اصلا هیچ چیزی نیست که من واقعا بخوام راجبش حرف بزنم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۱
majid majidi

سر کلاس ریاضی عمومی از استاد خواستم درس رو دوباره توضیح بده

گفت کدوم قسمتشو متوجه ن شدی

گفتم واقعیتش بعد جدول ضرب دیگه از ریاضی سر در نیاوردم

حالا هر چی کرمته

خیلی مودبانه پرتم کرد بیرون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۵۰
majid majidi

سلام دوستای گلم خوبین خوشین😘🤚

امیدوارم همیشه سلامت باشین ✌

من یه مدته واقعا گرفتاری داشتم ینی اصلا

از حالت جسمی روحی توانایی نداشتم ب وبم سربزنم☹☹

چون من هر روز چن بار سر میزنم و اپ میکنم 🤔

خاستم بگم هر وقت اومدین نظر یادتون نره خوشحال میشم🤗😍

دوست دارم زود زود سر بزنین ک منم از تنهایی نجات پیدا کنم😔

خیلی دل خوش میشم ب نظراتتون پس یادتون نره😘😉

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۴۹
majid majidi

اول باید تولد یکی از دوستان عزیزم رو تبریک میگفتم..

ببخشید دیر شد.چون امروز کرمانشاه بودیم با کلی مهمون کردستانی و کرمانشاهی عروسی پسر یکی از دوستان و اقوام بود  که پدرش خیلی برای من محترم بود ودر قید  حیات نیست..این بود بعد سال ها موقعیتی پیش اومد با خانوادم برم

خلاصه امروز خیلی خاص بود

بخاطر همین نت نداشتم الان رسیدم خونه..گفتم تبریکت رو ثبت کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۴۷
majid majidi