اندیشه فردا...
این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم مهرگلم،نه اینکه زندگیم بد باشه ،از ادامه ش نا امید باشم ،یا به ته خط رسیده باشم ...نه...
به این فکر می کنم اگه فردا ته خط باشم و من شب دیگه این موقع از اون دنیا ناظر آدمایی باشم که الان میتونم لمسشون کنم و اون موقع نه ،چه حسی پیدا میکنم
پر حسرتم یا از خودم راضیم ...نمیدونم ما آدما چرا یادمون میره شاید فردایی نباشه برای هر کدوممون...
یادمون میره هیچی ارزش خراب کردن حسهای خوبی که به هم داریم و نداره،شاید آخرین حس بدی که تو دل یه فرد از خودمون جا میذاریم ،آخرین خاطرش از ما باشه و دیگه وقت واسه جبران نباشه
با این دید مامان ،آدم به راحتی آب خوردن میتونه همه ی آدمای دوست داشتنی اطرافشو ببخشه و بهشون باز محبت کنه و دوستشون داشته باشه
که هیچ حسرتی نداشته باشه
واقعا این دنیا و تمام ما یتعلق به ،ذره ای ارزش نداره که بخواد حسهدی عمیقی رو که میشه تجربه کرد به خاطرش خراب کنیم
حسهای قشنگی مثل حس خواهر برادری،حس پدر و مادر به فرزندشون و برعکس،حس دوستی عمیق...
حس خواهر بزرگ بودن،ستون بودن ،صبور بودن ،تکیه گاه بودن ،بخشنده بودن ...
حس برادر بزرگ بودن ،سکوت برادرانه داشتن،بخشش برادرانه داشتن ،مهربونی برادرانه داشتن در برابر کم لطفی ها وگاهی نادونی های بقیه ...
حس تکیه گاه خواهر کوچیکه بودن ،مرد عمل باشی برا خواهر کوچیکه ،بابانوئل آرزوهاش باشی همیشه و خوشحالیشو ببینی
مامان بغل میخوام،یه بغل محکم با کلی قول ،امروز کلی تنها بودم،کلی وقت بود واسه فکر کردن ،کلی تو مغزم با همه دعوا کردم
از بابات گرفته تا مامانم و مامانشو و عمو و همه و همه
دیدم وقتی انقدر دنیای دلخوری آدما برام دنیای تنگ و تاریکیه ،وقتی انقدر دلم میگیره میبینم از هم دلخور میشن و به هم بی محبتی میکنن سر چیزای مسخره و با دیدن رفتاراشون نسبت به هم انگار دارن منو داغ میذارن ،به این فکر کردم من آدم مناسبی واسه این دنیا نیستم واقعا...
اگه آدم مناسبی بودم ،به جا اینکه یه روز کامل خودمو دعوا کنم که چرا نمیتونم به بابا و خونوادش بفهمونم باید باهم خوب باشن و هم دیگرو راحت ببخشن ،منم باید ناراحت میشدم از کارایی که کردن و از رفتاراشون ،از بی محلیشون با من،از جواب تلفنمو ندادن ،ولی چرا واقعا ،چرا ازشون اصلا ناراحت نیستم ،چرا دیشب با بابات دعوا کردم که باید با خونوادش خوب بشه،خونواده ی اونه،من چرا ناراحتم انقدر و اینجوری داره اشکام میاد که چرا از هم دارن دور میشن،این گریه ها برای چیه،بی خیال دختر...یه کم دلتو سنگ کن...
یادمه راهنمایی بودم از مدرسه میومدم دیدم یه سری دختر هم سنم با چندتا پسر تو کوچه بودن،دوست بودن ،و پسرا با لبخند خبیسانه ای نگاشون میکردن و به سر و صورت دخترا دست میکشیدن و اون ها هم میخندیدن ،من...فکر ...فکر و گریه...ساعتها گریه کردم برای معصومیتی که جلوی چشمام از دست رفته بود و دخترهایی که میخندیدن...
گاهی از خودمو عادت نکردنم به خیلی چیزا خسته میشم ، دلم بی خیالی میخواد و بی خیال باقی گفتن ،ولی هیچ وقت نتونستم این شکلی باشم...
دنیا همین شکلیه،من نمیتونم آدما رو تغییر بدم.خودمم گاهی وسطشون حس خفگی میکنم چون نمیفهمم چرا انقدر راحت دل همو میشکونن...شاید فردایی نباشه واسه به دست آوردن دلی که شکست..